۱. ترم جدید شروع شده و من تازه فهمیدم که چقدر دلم برای دانشکده و کلاسها تنگ شده بود؛ برای این ساختمان سرد دوستداشتنی و آدمهای تویش. سر کلاس که بودیم استاد مثنوی میخواند و من احساس میکردم که هر لحظه در سلولهایم گلی میشکفد.
۲. غروب که داشتم از دانشکده خارج میشدم یک دخترخانم چادری جلویم در حرکت بود. نزدیک در خروج، حواسم نبود و پایم رفت روی چادرش. سریع عذرخواهی کردم اما میدانید او چه گفت؟ خانم شاکی شد که جلوی چشمت را نگاه کن و نمیبینی آدم جلویت هست و این اراجیف. :| خسته بودم و با یک پوزخند از کنارش گذشتم. وگرنه جا داشت بگویم: «شما اول یاد بگیر چادر رو سرت رو درست نگه داری و عین دامن عروس یه متر دورتر از خودت نباشه، بعد بیا ما رو قورت بده!»
۳. دختر بودن یکجاهایی خیلی سخت میشود؛ آنجا که مجبور میشوی بگویی «نه!» و بعد یکییکی آدمهای دور و برت را از دست بدهی؛ از همبازی بچگی بگیر تا دوست و آشنا و فامیل و دانشگاهیها و... . هعی!
۴. برای ارشد از کی بخوانیم، خوب است؟
۵. بعد از آخرین کلاس، چندنفر از بچههای کلاس کنار پلهها دورهام کردند. یکیشان حلقهٔ توی دست راستم را که دید فوری با چهرهای نگران گفت: «وای حریر! شوهر کردی؟ بگو که نکردی!» خندیدم و گفتم: «نه عزیزم! این حلقه رو دوست دارم، همش میاندازم.» با خیال آسوده گفت: «آخیش! خداروشکر. شوهر نکنیها! باشه؟ زوده. تو حیف میشی شوهر کنی.» پوکر فیس و میان خندیدن و نخندیدن گفتم: «چشم هرچی شما بگی» بله خلاصه! اینجور حرفهای خالهخانباجیطوری حتی در دانشگاهها هم دست از سر کچل ما برنمیدارند.
۶. عینکی شدهام! و خرسندم که هرکه مرا میبیند میگوید بهت میآید و شبیه هریپاتر شدهای! :))
۷. از شما چه خبر؟ حال و احوالتان خوب است؟